داستان های جذاب و خواندنی | ||
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان
تبادل لینک
هوشمند |
و آن وقتی بود که مورچه آمد روی سینه پیامبر خدا سلیمان در حالی که حضرتش خوابیده بود ، سلیمان مورچه را گرفت و به دور انداخت . مورچه گفت : ای پیامبر خدا این صولت از چیست ؟ چرا مرا پرت کردی ؟ مگر نمیدانی تو در برابر پادشاهی قدرتمند قرار میگیری که حق مظلوم را از ظالم ستاند ؟ حضرت سلیمان از گفته مور به حالت غش آمد و پس از آن به مورچه فرمود : از من بگذر مورچه گفت : نمیگذرم مگر به سه شرط : 1-هیچگاه فقیر را از دربارت رد نکنی 2-بدون جهت صحیح نخندی و خنده ای که از روی غفلت و بی فکری باشد نداشته باشی 3- اینکه مقام و موقعیت و درباران مانع بین تو و مردمی که به تو کار دارند نشود سلیمان گفت : قبول کردم و چنین میکنم . مورچه سلیمان را بخشید !
نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
درباره وبلاگ یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
لینک های مفید
امکانات وب |
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |